خبرنگار برترین خبر: زینب تذکاری سالم

به گزارش برترین خبر؛ پدر که می‌رفت، انگار چیزی از وجودم کم می‌شد، انگار هوای خانه سنگین‌تر و سکوت، گوشه‌های دل کوچک من و خواهرم را پر می‌کرد. نبودنش فقط جای خالی یک پدر نبود؛ نبودنش یعنی شب‌هایی که مادرم آرام‌تر نفس می‌کشید تا اشک‌های بی‌صدایش ما را بیدار نکند، یعنی دستانی که هر شب بر تصویر محوشده‌ی پدر در قاب عکس کشیده می‌شد، یعنی دعاهای نجواگونه‌ای که در دل شب از لب‌های مادرم بیرون می‌آمد و در تاریکی خانه گم می‌شد. نبودنش یعنی صبح‌هایی که زودتر از خواب برمی‌خاستیم، مبادا مادرمان را در گوشه‌ای از خانه، غرق در اشک و زمزمه‌ی دعا ببینیم.

 

روزها را با امید آمدنش می‌گذراندیم، با دلتنگی‌ای که هر لحظه بیشتر می‌شد. هر بار که کسی در می‌زد، قلبمان تندتر می‌تپید. هر زنگ تلفن، دنیایی از اضطراب را در وجودمان می‌ریخت و وقتی برای چند روز مرخصی می‌آمد، خانه‌ی ما رنگ و بویی دیگر می‌گرفت؛ لبخند بر لب‌های مادرم می‌نشست، خنده‌های کودکانه‌مان بلندتر می‌شد، اما در پس این شادی زودگذر، سایه‌ی یک خداحافظی دوباره بود.

 

همیشه رفتنش نزدیک بود، چمدانی گوشه‌ی اتاق خبر از سفری دوباره بود، لباس سبزش، پوتین‌های واکس‌خورده‌اش، چشمان پرغرور و خسته‌اش… می‌دانستیم که دیر یا زود، دوباره باید بدرقه‌اش کنیم، باید با چشمانی اشک‌آلود برایش دست تکان دهیم و باز هم چشم به در بدوزیم.

 

اما چیزی که بیش از همه مرا مسحور خود می‌کرد، لباس سبز پدر بود. وقتی آن را کنار می‌گذاشت، با دستان کوچک اما عاشقم روی آن دست می‌کشیدم، انگار که خاطراتش را از میان تار و پودش لمس کنم. آن لباس، بوی جنگ می‌داد، بوی خاک، بوی باروت، بوی امنیت. بارها در آغوشش گرفتم، آن را اتو کردم، چین‌هایش را صاف کردم و با خود اندیشیدم که این لباس، چند بار تا مرز مرگ و زندگی رفته است؟ چند شب در سرمای استخوان‌سوز جبهه لرزیده و چند روز در گرمای سوزان آفتاب عرق ریخته؟

 

پوتین‌هایش برایم یک دنیا خاطره داشتند. وقتی آن‌ها را می‌گذاشت، مشتاقانه برمی‌داشتم، گل‌های خشک‌شده‌اش را پاک می‌کردم و با وسواس واکسشان می‌زدم. گاهی بی‌صدا از پوتین‌هایش می‌پرسیدم: از کجاها گذشته‌اید؟ کدام خاکریزها را دیده‌اید؟ در کدام جاده‌های بی‌انتها دویده‌اید؟ و هر بار که دستم را روی‌شان می‌کشیدم، انگار تپش‌های دل پدر را در میان‌شان حس می‌کردم.

 

روزهایی که پدر در جبهه بود، زندگی برایمان رنگ دیگری داشت. مادر، تکیه‌گاه ما بود، اما دلش همیشه نگران؛ شجاع بود، اما هر شب چشم‌های خسته‌اش به قاب عکسی ختم می‌شد که در آن، مرد زندگی‌اش با همان لبخند همیشگی ایستاده بود. دعا می‌کرد، امید می‌بخشید، اما می‌دانست که امنیت بهایی دارد و پدر، آن بها را با جانش می‌پرداخت.

 

سال‌ها گذشت، جنگ تمام شد، اما پدر در سنگرش باقی ماند؛ نه دیگر در خاکریزها، بلکه در قلب شهر، میان مردم. برای او، پاسداری فقط یک وظیفه نبود که با پایان جنگ، لباسش را از تن درآورد؛ نه!پاسداری ایمانش بود، عهدی که با خدا بسته بود. دیگر صدای گلوله و خمپاره‌ای در کار نبود، اما پدر همچنان همان مرد خستگی‌ناپذیر باقی ماند. هنوز هم هر روز صبح، با همان وقار، با همان لباس خاکی، محکم و استوار از خانه بیرون می‌رفت و ما، با همان غرور، نگاهش می‌کردیم.

 

و امروز… پدر بازنشسته شده است. اما برای من، او هرگز بازنشسته نمی‌شود. هنوز هم وقتی آن لباس خاکی را از صندوقچه بیرون می‌آورد، دلم می‌لرزد. خاطرات در چشمانم جان می‌گیرند، بغض در گلویم می‌نشیند و افتخاری بی‌انتها در دلم شعله می‌کشد. لباسش را در دست می‌گیرم، بویش می‌کنم و یاد روزهایی می‌افتم که با عشق آن را اتو می‌کردم.

 

آن لباس، فقط یک تکه پارچه نیست. آن لباس، تاریخ است. تاریخ رشادت‌ها، صبوری‌ها، شب‌های بی‌خوابی، روزهای دلهره، لحظه‌های بی‌پایان انتظار… آن لباس، سندی است بر ایستادگی، بر مردانگی، بر عشقی که مرز نمی‌شناسد.

 

پدر، تو فقط برای خاک این سرزمین نجنگیدی؛ تو برای دل‌های کوچک ما، برای آرامش خانه، برای آینده‌ای که در آن فرزندانت بتوانند با افتخار زندگی کنند، ایستادی  و امروز، هر افتخار، هر امنیت، هر آرامشی که داریم، سایه‌ای از استواری توست.

 

هنوز هم وقتی نامت را بر زبان می‌آورم، بغضی در گلویم می‌نشیند و غروری بی‌انتها در دلم جان می‌گیرد. تو همیشه قهرمان من خواهی ماند، حتی اگر دیگر پوتین‌هایت را خاکی نکنی و لباس جنگ بر تن نداشته باشی.